داستان کوتاه آرزوی سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.



در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!



در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.



او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.



پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.



کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.



همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
 





تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط محمد رضا امینیان

 

تاجر و ماهی گیر
تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود.همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
تاجر از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر : مدت خیلی کم
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خونوادم کافیه.
تاجر:بقیه وقتت رو چی کار میکنی؟
ماهیگیر: تا دیر وقت میخوابم. یه کم ماهیگیری میکنم.با بچه ها بازی میکنم.بعد میروم تو دهکده و با دوستام شروع به گیتار زدن . خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاردوارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کند.
اون وقت میتونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری.
ماهیگیر: خب بعدش چی؟
تاجر: به جای این که ماهیا رو به واسطه بفروشی ، اونا رو مستقیما به مشتریا می دی و برای خودت کار و بار درست میکنی. بعدش کارخونه راه میندازی و به تولیداتش نظارت میکنی. این دهکده کوچک رو هم ترک میکنی و میری مکزیکوسیتی ، بعد از اونم لس آنجلس و از اونجا هم نیویورک. اونجاست که دست به کارای مهمتری میزنی.
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه: در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالایی میفروشی. این کار میلیونها دلار برات عایدی داره.
ماهیگیر: میلونها دلار ، خب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته میشی، میری یه دهکده ساحلی کوچیک ، جایی که میتونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهیگیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی!.

 





تاريخ : چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط محمد رضا امینیان

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی